جنبش
وجودم جنبشی بگرفته کان را
نباشد ساکنی جز آن تعالی
که ایمانم دهد شدت تکانی
که گویا آخر دنیاست بر پا
آشفته
دل آشفته ام سامان بخواهد
رهایی از غم دوران بخواهد
نشاط و عشق و امید و سعادت
همه از ایزد مَنّان بخواهد
توان
توان بازو خرد برسرهدف پیش
چرا باید بمانم همچودرویش
چرا کاری نباشد من کنم آن
چرا باید شود زین غم دلم ریش